تــا خــود نشـــــــوی دریـــا ، در وادی حیــــرانــــی
آزاد نخـــواهی شــــد ، ای مـــــاهـــی زنـــدانــــی
ایـــن هم که به ســـرداری ، بایـــد که درانــــدازی
عشق است کمال ، ای جان! عشق است خدا خوانی
در عیــــن شبــاهــت هـــم ، فـــرق است میـــان ما
فرض است که من اینم ، فــرض است که تو آنــی
در مــــن ســـبـب شعــــر است انـــدیشته عرفانـی
در تــو وتـــد شعــــر است احســـاس خیابانـــی
تــو معتقــــد خـــویشـی ، در غیــــر نیاندیشــــی
مـــن غیـــر تــو را جـــویم ، در وادی حیــرانـــی
مـــن خــــروش اســتم ، عصــیانـــی و توفانــــی
تو شعـــــــر فروشستــــی ، با نرخ مسلمــانــــی
اعجـــاز مســــیحا را شــــور دگــــــری بـــایـــــد
هم در نظــــر موســـــی هم در ســـر عمرانـــــی
چندان فرو بارید برف جامد ایام
کز حجم سردش ؛ موی من رنگ زمستان یافت
اکنون نمی دانم که باران کدامین روز
این برف رنگین را تواند شست.
شب ، دیدگانم را چنان از تیرگی انباشت
کاین چشمه های روشن از بنیاد خشکیدند
اکنون نمی دانم که چون خورشید برخیزد ،
تصویر او را در کدامین چشمه باید جست.
بار گران روزها چندان به دوشم ماند
کز بردباری ، قامتم خم شد
اکنون کسی در گوش من خصمانه می گوید:
- «این پشته پنهان که بر دوش گمان داری ،
بار گناه توست ».
من خوب می دانم که در اوج کهنسالی
چشمان تاریک مرا از صبح آئینه
دیگر امید روشنایی نیست ،
اما ، هنوز ای بخت!
آیا ، میان خرمن موی سپید من ،
تار سیاهی در شب پیری تواند رست؟
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ های سبز بید ،
عطر نرگس ، رقص باد ،
نغمه شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست....
نرم نرمک می رسد اینک بهار ،
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،
خوش به حال غنچه های نیمه باز ،
خوش به حال دختر میخک که میخندد به نازـــ
خوش به حال جام لبریز از شراب ،
خوش به حال آفتاب ،
ای دل من ، گرچه در این روزگارـــ
جامه رنگین نمی پوشی به کام،
باده رنگین نمی بینی به جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست ،
جامت از آن می که می باید ، تهی است،
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
زنده یاد فریدون مشیری: « مجموعه ابر و کوچه »
خدایا:
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم
اما آنچنان که تو دوست داری
چگونه زیستن را تو به من بیاموز
چگونه مردن را من خود خواهم آموخت
دکتر علی شریعتی
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیهاست
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ، ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ، ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشائی
بر روح من ، صفای نخستین را
آه ، ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گوئی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق بسوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیامرزش
از برق غیر رمیدن را
عشقی بمن ده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری بمن بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفا کاری
در عشق تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نفس پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ، ای خدای قادر بی همتا
از شادروان فروغ فرخ زاد
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چون برآنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
می گذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان تو را می دیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه خانه تو
شور من...ولوله برپا می کرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم تو را می دیدم
خیره بر جلوه زیبائی خویش
کاش در بستر تنهائی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا می دیدی
« شعری از شادروان فروغ فرخ زاد »
خـدایــا کـفر نمی گــویـم
پـریشـــانم
چه می خواهی تـو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهـــم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تـکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای این سو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شویاز قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
دکتر: علی شریعتی
شب است و سکوت است ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفته ام
شب و مثنوی های ناگفته ام
شب و آخرین سوز مستانه ام
شب و های های غریبانه ام
کجایند اسیران سوز دعا
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شور آفرینان عشق
علمدار،مردان میدان عشق
کجایند مستانه جام مست
دلیران عاشق شهیدان مست
من امشب خبر می کنم غرب را
که آتش زنند این دل سرد را
ذوق و شوق نینوا کرده دلم
چون هوای جبهه ها کرده دلم
اون سنگر بهترین ماوای من
آه جبهه، کو برادرهای من
سنگر خوب و قشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
سرزمین نینوا یادش بخیر