مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر تا کینامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ چیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ غدر کوفت
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم
آینه چون نقــــش تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست
*****
از آتــش فراغت شرحی شنیده بودم
لیکن درون آتش خود را ندیده بودم
*****
ای خوشـــــا مســــتانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
*****
بلای عشــــــق را جز عاشــــق شیدا نمی داند
به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را
*****
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کــــسی لایق آن نیست که بر دار شــــــــود
*****
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجـــستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
*****
خدا می داند ای مردم دلـــم چون ساقه گنـــدم
نمی رقصد بجز با گل نمی میرد مگر با خار
*****
ز من در عشق شیرین کارتر نیست
چرا فرهــــاد را افســـــانه کــــردند
*****
عاشقـــی را شـــرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
*****
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهـــان ساحل اوست
*****
عهد جوانـی گذشت در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید صد غم دیگر فزود
*****
غزلی زیبا از بت شکن جمکران ، تقدیم به شما هموطنان عزیز
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشــــــم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همـــــچو منصور خــــریدار سر دار شدم
غم دلدار فکندست به جانم شــــــرری
که به جان آمدم و شـــــهره بازار شدم
در میخانه گشائید به رویم شـب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کـــــردم
خرقه پیر خــــــراباتـــــی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خــــود آزارم داد
از دم رنـــــد مـــی آلــــوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکــــــده یادی بـــکنم
من که با دست بت میکـــــده بیدار شدم
باز هوای سحــــــرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست
شکوه غربت نبــــرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست
خسته ام از دیدن این شوره زار
چشم شقایق نگــــــرم آرزوست
واقعه ی دیدن روی تو را
ثانیه ای بیشترم آرزوست
جلـــــــوه این مـــاه نکـــــو را ببین
رنگ و رخ و روی توام آرزوست
این شب قدر است که ما با همیم
من شـــب قدری دگرم آرزوست
حس تو را می کنم ای جان من
عزلت بیتی دگـــــرم آرزوست
خانه عشاق مهاجـــــر کجاست
در سفرت بال و پرم آرزوست
حسرت دل بارد از این شعر من
جام میی در حرمـــــم آرزوست
نیمه شب کوبید بر در گفت: عاشق خانه هست؟
متهم هستی و جرمت دیدن جانانه هست
بعد بستند دست و پایم را به موی دلبران
گفت: این اسیر زلف همچون شانه است
گفتم اندر دادگاه عشق از بهر دفاع
بیگناهم چون مقصر این دل دیوانه است
لیک از من شاهد و برهان و مدرک خواستند
پاسخش دادم که شاهد ساغر و پیمانه است
گفت: چون پیمانه هر لحظه در دست کسی است
پیش قانون ناشناس و بیخود و بیگانه است
بعد طبق حکم عشق و عاشقی از بندها
گفت: با حبس ابد محکوم در میخانه است
گفتمش: گر یار بوسیدم چه باشد کیفرم؟
گفت: کیفر سوختن چون کیفر پروانه است
گفتمش من حاضرم سوزم به شرط بوسه ای!
سوختن از بهر جانان کاری بس مردانه است
گفت: حکم اندر بر دیوانه بی ارزش بود
از دفاع متهم معلوم شد دیوانه است
اولین روز دبستان بازگرد
کودکیها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
در پی یک دوریالی همه جا رفتم و گشتم
دم به دم فریاد زدم آیا هست
یک دوریالی خدمت حضرت عالی
ولی هر لحظه جوابی نشنیدم
خسته خسته لب جوی آبی بنشستم
عابری آمد و انداخت دو سکه کف دستم
و من از کرده ایشان نرمیدم نگسستم
نرم و آهسته توی باجه خزیدم
ولی از گوشی آن هیچ صدایی نشنیدم
یادم آمد که دیریست که این باجه خراب است
همچو آیینه دق مایه و اسباب عذاب است
با درود به روان پاک فریدون مشیری